هدیه ستایش گونه به جویندگان حق و حقیقت

روایت شده عابدى در تمام عمر در جنگلى ما وا کرده و به عبادت خداوند مشغول بود،

گنج حضرت عیسى علیه السلام

حضرت عیسى علیه السلام با حواریون سیاحت مى کرد، گذرشان به شهرى افتاد، در نزدیکى شهر گنج زیادى پیدا کردند، حواریون از عیسى علیه السلام در خواست نمودند اجازه دهد گنج را جمع آورى کنند تا بیهوده از بین نرود. فرمود: شما مشغول این کار شوید من هم به داخل شهر دنبال گنج خود که سراغ دارم ، مى روم .

عیسى علیه السلام داخل شهر شد، به خانه خرابى رسید، وارد خانه شد پیره زنى را آنجا دید به او فرمود: اگر اجازه دهید امشب میهمان شما باشم ، پیره زن اجازه داد. حضرت عیسى علیه السلام از زن پرسید غیر از تو کس ‍ دیگرى هم در این خانه زندگى مى کند؟ گفت : آرى پسرى دارم که روزها در بیابان خار مى کند و از دسترنج او زندگى مى کنیم .
شبانگاه پسرش آمد. پیره زن گفت : امشب میهمانى داریم که آثار بزرگى و عظمت در چهره او آشکار است . اینک خدمت او را غنیمت شمار و از وجود او استفاده کن . جوان پیش عیسى علیه السلام رفت پاسى که از شب گذشت . آن بزرگوار از وضع زندگى و معاش جوان سؤ ال کرد. از جوابى که داد عیسى علیه السلام پى برد که جوانى هوشیار و بافراست است و قابلیت ترقى درجات کمال را دارد، اما معلوم مى شود پاى بند یک علاقه قلبى است .
به او گفت : جوان گویا دردى در دل دارى که آثارش از سخنانت هویدا است . به من بگو شاید برایت کارى کنم . جوان که خیال مى کرد گفتن مشکلش ‍ فایده ندارد چیزى نگفت ولى چون حضرت اصرار کرد، گفت : آرى دردى دارم که جزء خدا کسى نمى تواند آن را دوا نماید.
حضرت علیه السلام فرمود: مشکل خود را براى من بگو. جوان گفت : روزى خار به شهر مى آوردم از کنار قصر دختر پادشاه رد شدم ، همین که چشمم به صورت او افتاد چنان شیفته و شیدایش گردیدم که مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم ، فرمود: اگر تو بخواهى من وسایل ازدواج شما را آماده مى کنم .
جوان سخنان میهمان را به مادرش گفت ، پیره زن گفت : از ظاهر این مرد معلوم مى شود دروغگو نیست .
حضرت عیسى علیه السلام فرمودند: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگارى کن هرچه خواست بیا به من خبر بده ، صبحگاه جوان براى خواستگارى به بارگاه آمد، خود را به نزدیکان پادشاه رسانید و گفت : من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، از شما مى خواهم تقاضاى مرا به اطلاع او برسانید. خواص شاه از حرفهاى جوان خندیدند و براى این که تفریحى کرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضایش را به عرض ‍ رساندند.

پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد و در ضمن وسیله اى براى انجام ازدواج فراهم نماید گفت : اشکالى ندارد اگر فلان مقدار (مقدارى که یقین داشت از عهده جوان بیرون است ) جواهر براى ما بیاورى . جوان برگشت جریان را براى حضرت عیسى علیه السلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه اى برد که ریگ و سنگریزه فراوان داشت ، دعایى نمود یک دفعه آن ریگها به صورت جواهراتى شد که شاه درخواست کرده بود جوان به مقدار لازم براى پادشاه برد همین که چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتاد همه در شگفت شدند. جوانى خارکن از کجا این همه جواهر تهیه نموده ؟!

پادشاه براى مرتبه دوم مقدار زیادترى درخواست کرد باز جوان به عیسى علیه السلام مراجعه نمود. فرمود: برو در میان همان خرابه آنچه مى خواهى بردار براى او ببر. این بار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسید؟ او هم از ابتداى عشق خود تا وارد شدن میهمان و داستان خواستگارى را شرح داد پادشاه فهمید میهمان او حضرت عیسى علیه السلام مى باشد. گفت برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم عقد و ازدواج را برگزار نماید.
عیسى علیه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسى آراسته براى جوان فرستاد، این زن و شوهر آن شب با یکدیگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاه داماد خود را خواست و با او ساعتى صحبت کرد، آثار بزرگى و فهم را در گفتار او دید، چون غیر از آن دختر فرزندى نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانى از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گردید.

روز سوم حضرت عیسى علیه السلام براى خداحافظى به بارگاه پادشاه جدید آمد. جوان از او پذیرایى شایانى کرد و گفت : اى حکیم مرا سؤ الى است اگر جواب ندهى این همه نعمت که به وسیله شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤ ال کن ببینم چه در دل دارى . جوان گفت : دیشب در این فکر شدم ، شما را که چنین نیرویى است که خارکنى را به مقام سلطنت مى رسانید، از چه رو براى خود کارى نمى کنید و با این لباس و زندگى محدود مى گذرانید؟ فرمود: کسى که عرفان به خدا و نعمت جاویدان او داشته باشد هیچگاه آرزو و میل به این دنیاى فانى نخواهد داشت . ما را در مقام قرب خداوند لذتهاى روحى است که لذت سلطنت با آن قابل مقایسه نیست . و آنگاه داستانى از فناى دنیا و بقاى آخرت براى جوان شرح داد.
پادشاه گفت : اینک سؤ ال دیگرى پیش آمد، چرا آنچه با ارزش بود براى خود خواستى و مرا به این گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟ فرمود خواستم مقدار عقل و فهم تو را آزمایش کنم و در ضمن بعد از آماده شدن این مقام ، اگر آن را واگذارى به درجات ارجمندترى نایل خواهى شد، و براى دیگران هم زندگى تو عبرت و پند خواهد شد.
جوان همان دم از تخت به زیر آمد، لباسهاى سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسى علیه السلام از شهر خارج شد، وقتى پیش حواریین رسیدند

 فرمود:
هذا کنزى الذى کنت اظنه فى هذا البلد فوجدته .
این همان گنجى است که در این شهر گمان داشتم و او را پیدا کردم .

بحار الانوار چاپ ى جزء 14ص 284 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اموزش اشپزی کامپک joker پیرمرد هاف هافو همه چی | ALLchi اموزش هر چه بخواهد Kelly طبیب خراسان Alyssa